به دنیا آمدی ... ؟
می شناسمت !
می شناسیم !
سالها بود که منتظرت هستم . نه من ، که همه ذره ذره شن های
بیابان ها ، بوته های خار ، دشنه های آخته ،خیمه های سوخته ...
اما نه ! می دانم
می دانم ...
هیچ یک از ما تو را به اندازه حلقه های سوزان زنجیر ها و بند های
دست یاغیان خارجی ...
چه می گویم .
یاغی !
خارجی !
سوزاندن تن بس نبود ، عزیز فاطمه را خارجی می خوانید ؟
یاغیش نام می نهید ؟
اینجا با تو چه غریبی می کنند .
***
هنوز در آغوش پدرت هستی ؟ دست در دست او گرفته ای ؟
سرت را به سینه اش چسبانده ای ؟
وقتی لب هایش را بر لبان شیرینت می نهد ، بوی جدت را حس می کنی ؟
اما ...
تو را به جان فاطمه سوگند !
حلقه دستان کوچکت را بر گردنش بگیر که مبادا دیر شود .
***
میلاد امام سجاد (علیه السلام) بر شما مبارک
خواستم میلادیه بنویسم
نتوانستم.
یا علی
حسین ... از تو چه دور افتاده ام .
اشک هایم را بر غم که ریخته ام که هم اکنون از جوشیدن باز ایستاده اند ؟
ناله هایم را به فراق چه کسی بلند کرده ام که هم اینک درگلو خشکیده اند؟
دست هایم را به مصیبت کدام عزیزی بر سینه زده ام که در این هنگامه
قیامت ، از حرکت وا مانده اند ؟
حسین ...
مگر از تو بی کس تری می شناسم ؟
مگر از تو غریب تری یافته ام ؟
حسین ... مگر از تو مظلوم تری پیدا کرده ام ؟
یا شاید آنقدر بر تو گریسته ام که چشمه اشکم خشکیده ؟
گلویم یارای ناله ای دگر را از دست داده ؟
نه اما ... نه ، انا اعلم بنفسی من غیری
آه ...
حسین ... از تو چه دور افتاده ام .
***
ایستاده ای ،
در میان پرده ای از اشک ، دوستانت را راهی کربلا می کنی ،
برایت دست تکان می دهند ،
همین دست ها چند روز دیگر ضریح شش گوشه جگر گوشه فاطمه را
لمس خواهند کرد .
دلت گرفته ،
چند سال است کارت ، فقط ریختن اشک در پشت سر کاروان است .
چه اتفاق افتاده ...
آیا فقط قسمت نبوده ...
اما او بهتر می داند ، و ربی اعلم بی منی بنفسی
***
دست هایم را دراز می کنم تا شاید از دور بتوانم لمسش کنم ...
کاروان رفته و باز مانده ام ...
حسین ... از تو چه دور افتاده ام ...
از تو چه دور افتاده ام ...
حسین .... حسین
حسین کاش هیچ وقت جبرئیل خبر شهادتت را برای جدت پیامبر نمی آورد ،
چه او را غم گمراهی امت ، بعد وفاتش بس بود ...
حسین کاش هیچ وقت فاطمه ، در حالی که هنوز تو را در شکم داشت ،
از ماجرای کربلا آگاه نمی شد ،
فاطمه را این همه توان نبود که خبر شهادت میوه دلش و
طناب ظلم در گردن همسر دیدن را با هم تحمل کند ...
حسین کاش هیچ وقت علی پدرت ، بر پای آن محراب خون ، لبانش را به ذکر
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله باز نمی کرد .
حیدر همان موقع که به دست خود ، فاطمه را غسل داده بود ، پشتش برای
تحمل غمی دیگر توان خود را از دست داده بود ...
ای کاش حسین ...
ای کاش کوفیان تنها کمی با وفاتر بودند .
ای کاش هیچ وقت مسلم را راهی کوفه نکرده بودی .
ای کاش همان دم که قلم را به دست گرفتند ، دستشان از حرکت باز می ماند
و بر روی کاغذ می خشکید .
ای کاش وقتی آن نامه ها را نشانشان دادی ، اگر شمشیر به زمین نگذاشتند ،
حداقل چشم به زیر می انداختند .
هنوز ...
هنوز عباس در آب کف دستانش ، خشکی لب های علی اصغر را می بیند .
هنوز حسین پیکر قطعه قطعه شده علی اکبرش را به آغوش کشیده ، از جوانان
بنی هاشم برای به خیمه رساندنش ، یاری می خواهد .
هنوز زینب بر روی تل زینبیه ، پیکر بی سر برادر و نه برادر ، که همه کسش را با
چشم پر خون نظاره می کند .
هنوز ...
هنوز آوای هل من ناصر ینصرنی به گوش می رسد .
هنوز علم در اهتزاز است ...
علمدار می خواهد .
تو را به کدامین نام بخوانم ؟
به کدامین اسم خطابت کنم ؟
به کدامین صفت قسمت دهم ؟
چه از هر اسم و صفتت چیزی به جز چند حرف به هم
چسبیده نمی دانم .
شاید همان به که ترا به خودت قسم دهم ، به ذات پاکت ، به وجودت ، به وجود
انکار ناشدنی ات .
اما با فله الأسماء الحسنی چه کنم ، حسن کدامین بیشتر است ؟
نمی دانم !
به زبان آوردن کدام ، صدایم را به تو می رساند ؟
عاجز مانده ام !
با اسم اعظمت چه کنم ؟ با شکوه ترین نامت ، مهربان ترین لبخندت ،
از هر که پرسیده ام ، به اسمی اشاره کرده و به هر جا نگاهی کرده ام ، چیزی نوشته ،
یکی آن را در این سوره پنداشته و دیگری آن را در آن آیه دیده ...
پس تو را قسم می دهم به تک تک آیه هایت ، به تمام نشانه هایت ، به اشک یتیمانت ،
به خون شهیدانت ،
به سرخی خون ، به گرمی خون
نه اما ...
به خود خون ، به خون خودت
خونی که نه هزار و اندی سال ، بلکه به هر سالی از ازل جوشیده و تا به ابد
لحظه ای سکنی نخواهد گزید ...
خون تو می باید تا برای همیشه جریان داشته باشد .
خون خدا ... ثار الله ... خون خدا
حسین ...
آری اسم اعظمت را پیدا کرده ام .
کبوتر پر زد و نشست روی لبه ایوان طلا ، از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید . نگاهش رو به گنبد طلا انداخت ،
زیبا تر از همیشه به نظر می رسید . پر زد و رفت روی گنبد نشست ، ولی بلافاصله پرید و کمی دورتر نشست روی پشت بوم.
از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ، نمی دونست چطوری بگه ، ولی آقا فهمیده بود ، همون دیشب ،
آقا لبخند زد ، کبوتر هم خندید .
خدام از پایین دید که یه کبوتر زود زود از لونش میاد بیرون و دوباره بر میگرده ، فوری رفت به پشت بوم و نگاهی به لونه انداخت ،
حدسش درست بود ، سریع پایین اومد و با پیاله ای آب برگشت بالا ، پیاله رو توی لونه گذاشت و با محبت نگاهی به کبوتر و
بچه اش کرد .
روی پیاله ، آیات قرآن حک شده بود .
***
کبوتر پر زد و نشست روی لبه دیوار ، پشت میله ها ، خورشید داشت غروب می کرد ، کبوتر نگاهش رو به تک تک قبر ها انداخت ،
به تکه سنگ های اطراف و به تل خاک ها . دوباره سرش رو برگردوند و به خورشید نگاه کرد ، انگار خورشید داشت خون گریه می کرد ،
اشک توی چشماش حلقه زد ، این سومین بار بود . آرزوی داشتن بچه ای توی دلش مونده بود ، هیچ وقت نتونسته بود اونو
از چشم شرطه ها مخفی کنه ،
بهانشون تمیزی حرم بود ، ولی اون که از همه بهتر می دونست کجا حرمه و کجا نه .
آقا گریه کرد ، کبوتر اشکش سرازیر شد .
***
کبوتر فهمید دیگه این آخرین پروازشه ، قدرتش رو توی دو بالش جمع کرد و رفت دور گنبد به طواف ، هیچ وقت نتونسته
بود از اون دل بکنه ، توانش کم کم تحلیل می رفت ، آروم اومد و نشست کنار گنبد ، فکر اینکه نمی تونه بعد از این به گنبد نگاه
کنه دلش رو به درد آورد ، رو کرد به آقا و آخرین حرفاشو به آقا زد .
کبوتر چشاش به چراغ سبز بالای گنبد خیره ماند .
خدام از دور اونو دید ، رفت و رسید به کنار گنبد ، اول دست به سینه شد ، بعدش خم شد و کبوتر رو بر داشت ، گوشش رو روی
سینه کبوتر گذاشت وچشماشو بست ، آهی کشید ، چشماشو که باز کرد ، اشک از گوشه چشاش
روی بال های کبوتر چکید .
دستمال سفیدی از جیبش در آورد و کبوتر رو توی اون گذاشت ، آروم از پله ها پایین اومد ، کبوتر رو داد به دست یکی
از خدام های جوان و گفت که اونو ببره به مدفن کبوترای حرم ، برگشت و یه مشت از گندم جیبش رو جلوی کبوترا پاشید .
***
کبوتر دوباره پر زد و نشست همون جای همیشه گیش ، این بار اما تصمیمشو گرفته بود ، به زور خودشو از لا به لای میله ها رد
کرد و برای اولین بار خودشو نزدیک قبر ها دید ، اومد و نشست کنار قبر ها ، از این که می تونست آخرین لحظاتشو کنار آقا باشه ،
خوشحال بود و غمی که رو که همیشه روی دلش سنگینی می کرد ، از یاد برد .
خواست که آخرین نفساش معطر به تربت آقا باشه ،
سرش رو روی سنگ قبر داغ گذاشت،
سنگ قبر از اشک چشاش تر شد .
یکی از شرطه ها کبوتر رو دید ، رفت و قفل میله ها را باز کرد و خودشو به کبوتر رسوند ، کبوتر را از روی سنگ بر داشت ،
لحظه ای به چشمای کبوتر خیره شد ، احساس کرد پلک های کبوتر خاکی شده ، ولی مثل اینکه چیزی به یادش اومده باشه ،
سریع خودشو به جمعیتی که به سمت در هجوم آورده بودند ، رسوند و به زور خودشو بیرون کشید و درو پشت سرش
قفل کرد.رفت به گوشه حیاط و کبوتر رو توی سطل کنار دیوار انداخت .
***
هر دو کبوتر پر زدند و نشستند روی شونه آقا
آقا لبخند زد ، کبوترا هر دو با هم خندیدند .
***
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
عوض صحن و سراها ،
پا رو خاکا می ذارم .