کبوتر پر زد و نشست روی لبه ایوان طلا ، از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید . نگاهش رو به گنبد طلا انداخت ،
زیبا تر از همیشه به نظر می رسید . پر زد و رفت روی گنبد نشست ، ولی بلافاصله پرید و کمی دورتر نشست روی پشت بوم.
از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ، نمی دونست چطوری بگه ، ولی آقا فهمیده بود ، همون دیشب ،
آقا لبخند زد ، کبوتر هم خندید .
خدام از پایین دید که یه کبوتر زود زود از لونش میاد بیرون و دوباره بر میگرده ، فوری رفت به پشت بوم و نگاهی به لونه انداخت ،
حدسش درست بود ، سریع پایین اومد و با پیاله ای آب برگشت بالا ، پیاله رو توی لونه گذاشت و با محبت نگاهی به کبوتر و
بچه اش کرد .
روی پیاله ، آیات قرآن حک شده بود .
***
کبوتر پر زد و نشست روی لبه دیوار ، پشت میله ها ، خورشید داشت غروب می کرد ، کبوتر نگاهش رو به تک تک قبر ها انداخت ،
به تکه سنگ های اطراف و به تل خاک ها . دوباره سرش رو برگردوند و به خورشید نگاه کرد ، انگار خورشید داشت خون گریه می کرد ،
اشک توی چشماش حلقه زد ، این سومین بار بود . آرزوی داشتن بچه ای توی دلش مونده بود ، هیچ وقت نتونسته بود اونو
از چشم شرطه ها مخفی کنه ،
بهانشون تمیزی حرم بود ، ولی اون که از همه بهتر می دونست کجا حرمه و کجا نه .
آقا گریه کرد ، کبوتر اشکش سرازیر شد .
***
کبوتر فهمید دیگه این آخرین پروازشه ، قدرتش رو توی دو بالش جمع کرد و رفت دور گنبد به طواف ، هیچ وقت نتونسته
بود از اون دل بکنه ، توانش کم کم تحلیل می رفت ، آروم اومد و نشست کنار گنبد ، فکر اینکه نمی تونه بعد از این به گنبد نگاه
کنه دلش رو به درد آورد ، رو کرد به آقا و آخرین حرفاشو به آقا زد .
کبوتر چشاش به چراغ سبز بالای گنبد خیره ماند .
خدام از دور اونو دید ، رفت و رسید به کنار گنبد ، اول دست به سینه شد ، بعدش خم شد و کبوتر رو بر داشت ، گوشش رو روی
سینه کبوتر گذاشت وچشماشو بست ، آهی کشید ، چشماشو که باز کرد ، اشک از گوشه چشاش
روی بال های کبوتر چکید .
دستمال سفیدی از جیبش در آورد و کبوتر رو توی اون گذاشت ، آروم از پله ها پایین اومد ، کبوتر رو داد به دست یکی
از خدام های جوان و گفت که اونو ببره به مدفن کبوترای حرم ، برگشت و یه مشت از گندم جیبش رو جلوی کبوترا پاشید .
***
کبوتر دوباره پر زد و نشست همون جای همیشه گیش ، این بار اما تصمیمشو گرفته بود ، به زور خودشو از لا به لای میله ها رد
کرد و برای اولین بار خودشو نزدیک قبر ها دید ، اومد و نشست کنار قبر ها ، از این که می تونست آخرین لحظاتشو کنار آقا باشه ،
خوشحال بود و غمی که رو که همیشه روی دلش سنگینی می کرد ، از یاد برد .
خواست که آخرین نفساش معطر به تربت آقا باشه ،
سرش رو روی سنگ قبر داغ گذاشت،
سنگ قبر از اشک چشاش تر شد .
یکی از شرطه ها کبوتر رو دید ، رفت و قفل میله ها را باز کرد و خودشو به کبوتر رسوند ، کبوتر را از روی سنگ بر داشت ،
لحظه ای به چشمای کبوتر خیره شد ، احساس کرد پلک های کبوتر خاکی شده ، ولی مثل اینکه چیزی به یادش اومده باشه ،
سریع خودشو به جمعیتی که به سمت در هجوم آورده بودند ، رسوند و به زور خودشو بیرون کشید و درو پشت سرش
قفل کرد.رفت به گوشه حیاط و کبوتر رو توی سطل کنار دیوار انداخت .
***
هر دو کبوتر پر زدند و نشستند روی شونه آقا
آقا لبخند زد ، کبوترا هر دو با هم خندیدند .
***
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
عوض صحن و سراها ،
پا رو خاکا می ذارم .