حسین .... حسین
حسین کاش هیچ وقت جبرئیل خبر شهادتت را برای جدت پیامبر نمی آورد ،
چه او را غم گمراهی امت ، بعد وفاتش بس بود ...
حسین کاش هیچ وقت فاطمه ، در حالی که هنوز تو را در شکم داشت ،
از ماجرای کربلا آگاه نمی شد ،
فاطمه را این همه توان نبود که خبر شهادت میوه دلش و
طناب ظلم در گردن همسر دیدن را با هم تحمل کند ...
حسین کاش هیچ وقت علی پدرت ، بر پای آن محراب خون ، لبانش را به ذکر
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله باز نمی کرد .
حیدر همان موقع که به دست خود ، فاطمه را غسل داده بود ، پشتش برای
تحمل غمی دیگر توان خود را از دست داده بود ...
ای کاش حسین ...
ای کاش کوفیان تنها کمی با وفاتر بودند .
ای کاش هیچ وقت مسلم را راهی کوفه نکرده بودی .
ای کاش همان دم که قلم را به دست گرفتند ، دستشان از حرکت باز می ماند
و بر روی کاغذ می خشکید .
ای کاش وقتی آن نامه ها را نشانشان دادی ، اگر شمشیر به زمین نگذاشتند ،
حداقل چشم به زیر می انداختند .
هنوز ...
هنوز عباس در آب کف دستانش ، خشکی لب های علی اصغر را می بیند .
هنوز حسین پیکر قطعه قطعه شده علی اکبرش را به آغوش کشیده ، از جوانان
بنی هاشم برای به خیمه رساندنش ، یاری می خواهد .
هنوز زینب بر روی تل زینبیه ، پیکر بی سر برادر و نه برادر ، که همه کسش را با
چشم پر خون نظاره می کند .
هنوز ...
هنوز آوای هل من ناصر ینصرنی به گوش می رسد .
هنوز علم در اهتزاز است ...
علمدار می خواهد .