حسین ... از تو چه دور افتاده ام .
اشک هایم را بر غم که ریخته ام که هم اکنون از جوشیدن باز ایستاده اند ؟
ناله هایم را به فراق چه کسی بلند کرده ام که هم اینک درگلو خشکیده اند؟
دست هایم را به مصیبت کدام عزیزی بر سینه زده ام که در این هنگامه
قیامت ، از حرکت وا مانده اند ؟
حسین ...
مگر از تو بی کس تری می شناسم ؟
مگر از تو غریب تری یافته ام ؟
حسین ... مگر از تو مظلوم تری پیدا کرده ام ؟
یا شاید آنقدر بر تو گریسته ام که چشمه اشکم خشکیده ؟
گلویم یارای ناله ای دگر را از دست داده ؟
نه اما ... نه ، انا اعلم بنفسی من غیری
آه ...
حسین ... از تو چه دور افتاده ام .
***
ایستاده ای ،
در میان پرده ای از اشک ، دوستانت را راهی کربلا می کنی ،
برایت دست تکان می دهند ،
همین دست ها چند روز دیگر ضریح شش گوشه جگر گوشه فاطمه را
لمس خواهند کرد .
دلت گرفته ،
چند سال است کارت ، فقط ریختن اشک در پشت سر کاروان است .
چه اتفاق افتاده ...
آیا فقط قسمت نبوده ...
اما او بهتر می داند ، و ربی اعلم بی منی بنفسی
***
دست هایم را دراز می کنم تا شاید از دور بتوانم لمسش کنم ...
کاروان رفته و باز مانده ام ...
حسین ... از تو چه دور افتاده ام ...
از تو چه دور افتاده ام ...