نام کتاب : اسماعیل
نویسنده : امیرحسین فردی
انتشارات : سوره مهر
****************
موهای علی خالدار ، هم صاف بود و هم مشکی .از دور برق می زد . انگار که گاو لیسیده باشد .
صورت چهار گوش و سبزه ای داشت ، با ابروهای ...
چند ماه بود که این رمان را خریده بودم و با خواندن یک مطلب به طور اتفاقی در یکی از صفحات
روزنامه ای در مورد کتاب و اینکه مورد تحسین قرار گرفته و ... تصمیم گرفتم بخوانمش .
اول از همه اینکه از اسشم این رمان خیلی خوشم می آید
.شاید اسم های اینچنینی برای رمان ها بهتر و صریح تر باشد .
و اما خود رمان ؛
از اولین صفحه که رمان شروع می شود ، به متنی بر میخوری که پر از توصیف های کوتاه چند
کلمه ای در مورد های گوناگون است . غالبا برای توصیف یک منظره ، چهره ، رنگ و ...از جمله های
کوتاه و ترکیب های 2 کلمه ای استفاده شده که بعد از اندکی توی ذوق می زند .
2 ، 3 فصل اول کتاب را که می خوانی ، کم کم متوجه فرق این قلم با قلم نویسنده ای مثل « رضا امیر خانی »
می شوی ، مطلب کشدار نیست ولی استفاده نیمه ناشیانه از بعضی جملات و ... باعث شده یکدستی
مطلب و نوشته در برخی موارد به هم بریزد . البته بعد از فصل 5 ، 6 این حالات کم تر پیش می آید مگر در
برخی موارد جزئی .
رمان در مورد « اسماعیل » پسر بزرگ زنی است که شوهر خود را از دست داده و حالا مرد خانواده شده
است ، ولی درس نمی خواند و بیش تر وقت خود را در قهوه خانه « علی خالدار » سپری می کند . بعد از
مدتی به واسطه پادر میانی شخصی ، به استخدام بانک در می آید و در بانک برای اولین بار چشمان دختری ،
قرار (!) از دل او می گیرد و ...
اما داستان تا اینجا خوب پیش می رود ولی در وسط ها که معلوم می شود نویسنده می خواهد موضوع را به
انقلاب و امام خمینی (ره) ربط دهد ، کم کم نقش آن دختر که او را تا مرز جنون کشیده بود و بلکه ماجرای
بین او و دختر _ که خیلی بهتر از این میشد از آن در روند داستان استفاده کرد _ به فراموشی سپرده میشود
تا اینکه داستان ، دیگر داستان اسماعیل و جریان انقلاب و کتابخانه مسجد می شود و این روند تا آنجا پیش
می رود که خود اسماعیل هم _ مثل فصل های کتاب _ آن دختر را تا اواخر داستان فراموش می کند و فقط
وقتی که می خواهد از دست ساواکی های شاه فرار کند و به همین منظور به خانه می آید تا اسنادش
را مخفی کند ، چشمش به نامه های رد و بدل شده بین خود و دختر می افتد و در اقدامی عجیب (!)
آنها را آتش می زند . بعد هم با مادرش خداحافظی کرده و به امام زاده ای پناه می برد ، ولی از بخت بد
ماموران او را در مأذنه امام زاده گیر می اندازند و اسماعیل خودش را به پایین پرت می کند و درون گوری
می افتد و در لحظات آخر ، چشم های آن دختر دوباره سراغش می آید و قطاری از دور دست ها
به او نزدیک می شود و ... و رمان این چنین پایان می پذیرد .
حال سئوال اصلی من در اینجاست و آن اینکه ربط ماجرای اول (رابطه و آشنایی او با دختر که خواننده فکر
میکند رمان ، رمانی نیمه عشقی است ) با ماجرای دوم مطرح شده در طول داستان (ورود اسماعیل به جریان
انقلاب ) در چیست ؟
شاید بگوییم که نویسنده خواسته این را برساند که اسماعیل با آشنایی با آن دختر ، تحولی یافته
و عشق زمینی او را به سوی عشق حقیقی سوق داده و در آخر هم که آن نامه ها را آتش میزند ،
نشان آزادی از بند این زندان زمینی و پرواز به سوی حقیقت اصلی باشد .
ولی به نظرم رمان حداقل در رساندن این مطلب کمی گنگ است .
البته من خودم شخصا با تصریح کردن به منظور و شعاری نوشتن مخالفم ، ولی روند داستان در این رمان چیز
دیگری را نشان می دهد . حتی اگر بتوان از کنار این موضوع رد شد ، به نظر من ورود ناشیانه نویسنده در
اواسط داستان به مسأله انقلاب _ صرفا با این حرف که یک آیة الله (امام خمینی (ره)) در نجف
هستند و ..._ به زیبایی و گیرایی رمان لطمه وارد کرده است .
در مورد شخصیت ها ، شخصیت اسماعیل ، طبیعی است ؛ به این معنی که این طور افراد یافت می شوند .
همچنین شخصیت پردازی او هم در طی داستان خوب و مناسب می باشد .
در مورد مادر اسماعیل ، به نظرم بهتر از این می شد آن را وارد داستان کرد . مادر اسماعیل گاها اندکی
معنویت دارد ولی در اکثر موارد شخصیتی خنثی _ نه در داستان بلکه در مورد خود اسماعیل و رفتار او _
دارد . به نظرم میشد با آفرینش مادری معنوی تر _ مثل مادر های سنتی زمان قبل انقلاب _ ارتباط مادر
با اسماعیل را بهتر جا انداخت .
بقیه افراد مثل علی خالدار ، دوستان اسماعیل ، دختر و ... بد نیستند .
در اواخر داستان ، اسماعیل که اندکی سر درگم است ، برای اینکه از این سر درگمی در بیاید
بی مقصد به ایستگاه قطار می رود و بدون دلیل _ فقط به این جهت که اولین قطار به سمت تبریز
است _ یک بلیط قطار می گیرد و به سوی تبریز حرکت می کند . در راه با یک جوان که افکار مارکسیستی
دارد و عاشق رمان های روسی و ... است و در خانه اش عکس های رهبران شوروی و مبارزین قبل انقلاب
مانند خسرو گلسرخی و صمد بهرنگی و چند نفر دیگر را نگه داری می کند ، آشنا می شود .
شاید لازم نبود و به تعبیر بهتر مناسب نبود که با این چاشنی و زمینه سازی ضعیف که شانسی
به سمت تبریز رفته و شانسی با آن جوان آشنا شده ، به نقل و برسی افکار مارکسیستی
برخی جوانان قبل انقلاب که البته در تمام کشور یافت می شدند _ حالا شاید در مناطق آذربایجان بیشتر _
بپردازد . ضمن اینکه اسماعیل با اینکه دیگر اهل مسجد و کتابخانه شده بود و بانک را به خاطر
شبهه حرام بودن پول آن رها کرده بود ، در مقابل این افکار هیچ واکنشی ندارد و منعی نمی کند .
داستان در برخی از قسمت هایش از زبان اسماعیل به برخی احکام شرعی اشکال می کند که باز
نویسنده ترجیح می دهد که به آنها پاسخی ندهد و از کنار آنها بگذرد . یعنی در داستان ،
اسماعیل جواب این پرسش هایش را نمی گیرد و اثر مهم تری که این مطلب دارد این است که خواننده
هم سردرگم می شود .
در دو سه مورد ، فضا و محیط فیزیکی داستان به یکباره تغیر می کند و مکان و زمان عوض میشود .
بعید میدانم که فن نویسندگی باشد ، شاید اشتباه چاپی بوده چرا که اشتباه املایی و گاها
دستور زبانی در طول داستان دیده می شود .( صفحات 239 ، 240 ، 256 و چند مورد دیگر)
پایان فصل ها خوب تمام شده اند .
گاها و خیلی بیشتر از گاها ! کلمات نامأنوس استفاده شده است که در حال حاضر ، من بعضی
از آنها را تازه دیده بودم و حتی معنی برخی از آنها را در لغت نامه نیز پیدا نکردم .
و به نظرم یکی از اشکالات اصلی این رمان همین استفاده زیاد از کلمات نامأنوس می باشد .
یکی دیگر از اشکالات ، توصیف مثلا یک صحنه با چند جمله پیاپی کوتاه است که عوض اینکه سبکی
جدید باشد ، خوانده را بیشتر خسته می کند .
در آخر اینکه شبیه این رمان که موضوعی درمورد انقلاب دارد ، رمان ارمیای امیرخانی است ولی با اینکه ارمیا
را خیلی وقت پیش خوانده ام ولی به نظرم از این یکی قوی تر است و متن یکدست تری دارد و موضوع 2 شقه
نشده است ، هر چند بخش ها و شاخه های زیادی مثل این رمان دارد .
این رمان ، رمانی در آن حد که انتظارش را داشتم ، نبود .