خسته ام ، سرم از این همه سر و صدا گیج می رود ... چشمانم را روی هم می گذارم و سعی می کنم برای لحظه ای هم که شده ، خودم را فراموش کنم . چشمانم را که باز می کنم ، خودم را در برابر گلدسته های زیبایت می یابم . انگار که از هر چه اسمش دنیاست ، آزاد شده ام . نفس عمیقی می کشم ؛ گلدسته هایت بوی گل نرگس می دهند ... چشم هایم هم میایند ... . . . اما این بار که ... دوباره همان اتاق است ، همان خانه . . این بار می آیم عیدیم را از خودتان بگیرم .