آقا نجفی قوچانی را بیشتر در ایران با کتاب سیاحت غرب می شناسند . سیاحت شرق ، که مجموعه خاطرات این روحانی قدیمی و زندگینامه اوست ،
کمتر دیده و خوانده شده است . در حالی که نسل های جدید ، اگر سری به این کتاب بزنند ، مسحور طنز ، صداقت و صراحت راوی در
نگاه به وقایع و فضای اطرافش خواهند شد . با اینکه کتاب ، شرح سختی ها و تلخ کامی هایی است که این مرد در راه رسیدن به دانش دینی
کشیده است ولی شیطنت و سرزندگی خاص راوی ، متن را شیرین و دوست داشتنی کرده است.
***
قسمتی از متن کتاب :
و در این مدرسه تازه که حجره هامان کنار هم بود ، از میان طاقچه سوراخ کردیم و ریسمانی در آن کشیدیم که یک سر ریسمان ، در حجره رفیق بود
و یک سر در حجره من . وقت خواب ، آن سر ریسمان را رفیق به پا و دست خود می بست و این سر ریسمان را من به دست خود می بستم
که سحر هر کدام که زودتر بیدار شویم دیگری را بدون اینکه صدایی بزنیم ، به توسط همان ریسمان بیدار کنیم که مبادا طلبه ای از صدای ما
بیدار شود و راضی نباشد. تا آنکه ناخوشی حصبه مرا فرا گرفت. بعد از 15-10 روز دوا خوردن و عرق نکردن ، حال یاس از حیات
حاصل شد .طبیب به رفیق باوفا گفت : « اگر امروز و امشب عرق نکند ، کار مشکل می شود » .
رفیق ، شوربای داغی ساخت . گفت :«ولو بی میل هم باشی ، تا می توانی زیاد بخور ، بلکه عرق کنی». ما چند قاشق خوردیم و خوابیدیم.
یک لحاف از خودش بود، روی من انداخت و لحاف دیگری آورد ، او را هم انداخت. دو خرقه داشتیم هر دو را انداخت . گفتم : «نفسم تنگی می کند ،
خفه می شوم» . باز دیدم نمدی دولا کرده ، آن را هم انداخت ، در بین آنکه داد من بلند بود که حالا خفه می شوم ، یک مرتبه خودش را مثل قورباغه
از روی همه اثقال به روی من انداخت ، دست و پای خود را باز کرده به اطراف من . مرا محکم گرفته که نمی توانم تکان بخورم ،
نفس به سینه پیچیده آنچه زور زدم و تلاش کردم که آخوند را دور کنم ، ضعف غالب بود ، زورم نرسید .
آنچه فحش و ناسزا گفتم این احمق لجوج نشنید، گریه گرفت و آنچه التماس و زاری و قسم خوردم که من می میرم ، بگذار بلکه به آسودگی جان بدهم ،
ثمر نکرد . از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد . سر تسلیم به این عزرائیل یزدی به لاعلاجی سپردم و از خود گذشتم .
عرق آمد و آمد ، آمد تا لباس و لحاف زیرین تر گردید. خورده ، خورده ، گرفتگی و تنگی سینه برطرف شد . گفتم آخوند حالا برخیز که من عرق
کردم و از مردن برگشتم .
***
این متن رو به طور غیر مستقیم از ویژه نامه داستان .شماره 53 . مرداد 1389.
از گروه مجلات همشهری ، براتون گذاشتم .