سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مشخصات مدیروبلاگ
 
عبدالله[19]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
دست خط ... (( همیشه با تو )) پیاده تا عرش ● بندیر ● سجاده ای پر از یاس آیه های انتظار کوهپایه شلمچه تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر خانه طلبگی بوی سیب BOUYE SIB آسمون آبی من مستانه پرتو ایحسب الانسان ان یترک سدی رند یادداشت های من نشانه پری برای پریدن حدیث عشق سنگر کبو ترانه .... تا بام ملکوت آغاز راه در حریم اهل بیت(ع) حقیقت بهائیت پوتین خاکی kalamestan لبخند ایرانی عاشق شو عاشق خدا صمیمانه ... دکل دیدبانی طعم شیرین دو دقیقه نقد مَلَس ..::@@صدای سکوت@@::.. نسیمی از بهشت ... یــاران سیب صبح صور اسرافیل دسته کلید شفاعت خلوت تنهایی مائدة من السماء و خدایی که در این نزدیکیست نـو ر و ز توکای شهر خاموش یک قدم تا پشت خاکریز دختر و پسر خدای که به ما لبخند میزند به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم... عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی ! رویش رهپویان ***ترنم*** یا صاحب الزمان پایگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد آموزش عربی لیلی با من است ! راز گل سرخ زمزمه طلبه پاسخگو

 آقا نجفی قوچانی را بیشتر در ایران با کتاب سیاحت غرب می شناسند . سیاحت شرق ، که مجموعه خاطرات این روحانی قدیمی و زندگینامه اوست ،
کمتر دیده و خوانده شده است . در حالی که نسل های جدید ، اگر سری به این کتاب بزنند ، مسحور طنز ، صداقت و صراحت راوی در
نگاه به وقایع و فضای اطرافش خواهند شد . با اینکه کتاب ، شرح سختی ها و تلخ کامی هایی است که این مرد در راه رسیدن به دانش دینی
کشیده است ولی شیطنت و سرزندگی خاص راوی ، متن را شیرین و دوست داشتنی کرده است.
***
قسمتی از متن کتاب :




و در این مدرسه تازه که حجره هامان کنار هم بود ، از میان طاقچه سوراخ کردیم و ریسمانی در آن کشیدیم که یک سر ریسمان ، در حجره رفیق بود
و یک سر در حجره من . وقت خواب ، آن سر ریسمان را رفیق به پا و دست خود می بست و این سر ریسمان را من به دست خود می بستم
که سحر هر کدام که زودتر بیدار شویم دیگری را بدون اینکه صدایی بزنیم ، به توسط همان ریسمان بیدار کنیم که مبادا طلبه ای از صدای ما
بیدار شود  و راضی نباشد. تا آنکه ناخوشی حصبه مرا فرا گرفت. بعد از 15-10 روز دوا خوردن و عرق نکردن ، حال یاس از حیات
حاصل شد .طبیب به رفیق باوفا گفت : « اگر امروز و امشب عرق نکند ، کار مشکل می شود » .
رفیق ، شوربای داغی ساخت . گفت :«ولو بی میل هم باشی ، تا می توانی زیاد بخور ، بلکه عرق کنی». ما چند قاشق خوردیم و خوابیدیم.
یک لحاف از خودش بود، روی من انداخت و لحاف دیگری آورد ، او را هم انداخت. دو خرقه داشتیم هر دو را انداخت . گفتم : «نفسم تنگی می کند ،
خفه می شوم» . باز دیدم نمدی دولا کرده ، آن را هم انداخت ، در بین آنکه داد من بلند بود که حالا خفه می شوم ، یک مرتبه خودش را مثل قورباغه
از روی همه اثقال به روی من انداخت ، دست و پای خود را باز کرده به اطراف من . مرا محکم گرفته که نمی توانم تکان بخورم ،
نفس به سینه پیچیده آنچه زور زدم و تلاش کردم که آخوند را دور کنم ، ضعف غالب بود ، زورم نرسید .
آنچه فحش و ناسزا گفتم این احمق لجوج نشنید، گریه گرفت و آنچه التماس و زاری و قسم خوردم که من می میرم ، بگذار بلکه به آسودگی جان بدهم ،
ثمر نکرد . از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد . سر تسلیم به این عزرائیل یزدی به لاعلاجی سپردم و از خود گذشتم .
عرق آمد و آمد ، آمد تا لباس و لحاف زیرین تر گردید. خورده ، خورده ، گرفتگی و تنگی سینه برطرف شد . گفتم آخوند حالا برخیز که من عرق
کردم و از مردن برگشتم .
***

این متن رو به طور غیر مستقیم از ویژه نامه داستان .شماره 53 . مرداد 1389.
از گروه مجلات همشهری
، براتون گذاشتم . 

 


90/2/10::: 10:44 ع
نظر()