سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مشخصات مدیروبلاگ
 
عبدالله[19]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
دست خط ... (( همیشه با تو )) پیاده تا عرش ● بندیر ● سجاده ای پر از یاس آیه های انتظار کوهپایه شلمچه تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر خانه طلبگی بوی سیب BOUYE SIB آسمون آبی من مستانه پرتو ایحسب الانسان ان یترک سدی رند یادداشت های من نشانه پری برای پریدن حدیث عشق سنگر کبو ترانه .... تا بام ملکوت آغاز راه در حریم اهل بیت(ع) حقیقت بهائیت پوتین خاکی kalamestan لبخند ایرانی عاشق شو عاشق خدا صمیمانه ... دکل دیدبانی طعم شیرین دو دقیقه نقد مَلَس ..::@@صدای سکوت@@::.. نسیمی از بهشت ... یــاران سیب صبح صور اسرافیل دسته کلید شفاعت خلوت تنهایی مائدة من السماء و خدایی که در این نزدیکیست نـو ر و ز توکای شهر خاموش یک قدم تا پشت خاکریز دختر و پسر خدای که به ما لبخند میزند به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم... عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی ! رویش رهپویان ***ترنم*** یا صاحب الزمان پایگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد آموزش عربی لیلی با من است ! راز گل سرخ زمزمه طلبه پاسخگو

نام کتاب : من گنجشک نیستم
نویسنده : مصطفی مستور
انتشارات : مرکز
************

در صفحات داخلی کتاب هم نوشته ام . کانه قالب با کتاب " استخوان خوک و دست های جذامی "
یکی است و محتوا اندکی (آن هم اندکی) با آن فرق دارد . جایی خواندم که مستور به تکرار رسیده
است . مخالف بودم ، موافق شدم !
تکرار ، تکرار ، تکرار ، تکرار ....
صحنه ها یکی ، توصیف ها یکی ، پایان فصل ها یکی ، اسم ها یکی ،
تفکر یکی ! پس چرا چاپ شده است !!!
از دو بخش در صفحات علامت زده شده ص 65 و ص 53 خوشم آمد .
دلیلش را هم به تو نمی گویم !
متن بسیار مردانه است . یعنی داد می زند که یک مرد نوشته است .

مستور در چاه سؤال ها گرفتار شده است .

من نمی خواهم فقط سوال بپرسم !
من می خواهم گاها فقط سکوت کنم !

کان النبی (ص) یحب الخلوة بنفسه !
--- --- ---
2/00 بامداد 7/12/91

 


92/1/20::: 8:35 ع
نظر()
  

نام کتاب : ناتور دشت                                                                                         ناتور دشت - جی.دی.سلینجر
نویسنده : جی.دی.سلینجر
انتشارات : نیلا
**********
ترجمه نزدیک به عالی !
- چیز زیادی برای گفتن (نوشتن) ندارم . فقط نوع ترجمه برام جالب بود .
گاهی کلماتی خارج از دایره نزاکت و ادب آورده شده بود.
- بعضی تکیه کلام ها مثل : ... اینا - پسر ، ... زیاد تکرار شده بود .
- برخی حالات مثل اینکه :1) یه دفعه خندم گرفت ولی بلافاصله نزدیک بود
بالا بیارم 2) عصبیم میکنه و ... 3) خیلی غمگینم می کرد ... خیلی در
کنار هم استفاده شده . ماها که این طوری نیستیم ولی
آمریکاییها رو نمی دونم !
- فرهنکشون اکه این طوری باشه که خیلی ... !
- داستان های فرعی 2 صفحه ای توش خیلی تکرار شده بود که
البته خیلی هم جذاب بودن .
- توصیف حالات شخصیت (های بیشمار) کتاب ، نسبت به شخصیت
داستانی شون بد نبود . کمی شخصیت ها نسبت به سنشون
بزرگ بودن ( البته بعضی هاشون مثل فیبی)
- بد نبود . یک سوم آخر داستان ، کمی کشدار شده بود . شاید
هم من زیاد کشش دادم !
- داستان بیشتر به توصیف شخصیت ها گذشته ولی با این حال
بسیار جذاب است .
***
من این کتاب رو در تاریخ 4 - 4 - 90 تموم کردم .


91/12/4::: 8:45 ع
نظر()
  

نام کتاب : اسماعیلاسماعیل - امیرحسین فردی
نویسنده : امیرحسین فردی     
انتشارات : سوره مهر
****************
موهای علی خالدار ، هم صاف بود و هم مشکی .از دور برق می زد . انگار که گاو لیسیده باشد .
صورت چهار گوش و سبزه ای داشت ، با ابروهای ...
چند ماه بود که این رمان را خریده بودم و با خواندن یک مطلب به طور اتفاقی در یکی از صفحات
روزنامه ای در مورد کتاب و اینکه مورد تحسین قرار گرفته و ... تصمیم گرفتم بخوانمش .
اول از همه اینکه از اسشم این رمان خیلی خوشم می آید
.شاید اسم های اینچنینی برای رمان ها بهتر و صریح تر باشد .
و اما خود رمان ؛
از اولین صفحه که رمان شروع می شود ، به متنی بر میخوری که پر از توصیف های کوتاه چند
کلمه ای در مورد های گوناگون است . غالبا برای توصیف یک منظره ، چهره ، رنگ و ...از جمله های
کوتاه  و ترکیب های 2 کلمه ای استفاده شده که بعد از اندکی توی ذوق می زند .
2 ، 3 فصل اول کتاب را که می خوانی ، کم کم متوجه فرق این قلم با قلم نویسنده ای مثل « رضا امیر خانی »
می شوی ، مطلب کشدار نیست ولی استفاده نیمه ناشیانه از بعضی جملات و ... باعث شده یکدستی
مطلب و نوشته در برخی موارد به هم بریزد . البته بعد از فصل 5 ، 6 این حالات کم تر پیش می آید مگر در
برخی موارد جزئی .
رمان در مورد « اسماعیل » پسر بزرگ زنی است که شوهر خود را از دست داده و حالا مرد خانواده شده
است ، ولی درس نمی خواند و بیش تر وقت خود را در قهوه خانه « علی خالدار » سپری می کند . بعد از
مدتی به واسطه پادر میانی شخصی ، به استخدام بانک در می آید و در بانک برای اولین بار چشمان دختری ،
قرار (!) از دل او می گیرد و ...
اما داستان تا اینجا خوب پیش می رود ولی در وسط ها که معلوم می شود نویسنده می خواهد موضوع را به
انقلاب و امام خمینی (ره) ربط دهد ، کم کم نقش آن دختر  که او را تا مرز جنون کشیده بود  و بلکه ماجرای
بین او و دختر _ که خیلی بهتر از این میشد از آن در روند داستان استفاده کرد _ به فراموشی سپرده میشود
تا اینکه داستان ، دیگر داستان اسماعیل و جریان انقلاب و کتابخانه مسجد می شود و این روند تا آنجا پیش
می رود که خود اسماعیل هم _ مثل فصل های کتاب _ آن دختر را تا اواخر داستان فراموش می کند و فقط
وقتی که می خواهد از دست ساواکی های شاه فرار کند و به همین منظور به خانه می آید تا اسنادش
را مخفی کند ، چشمش به نامه های رد و بدل شده بین خود و دختر می افتد و در اقدامی عجیب (!)
آنها را آتش می زند . بعد هم با مادرش خداحافظی کرده و به امام زاده ای پناه می برد ، ولی از بخت بد
ماموران او را در مأذنه امام زاده گیر می اندازند و اسماعیل خودش را به پایین پرت می کند و درون گوری
می افتد و در لحظات آخر ، چشم های آن دختر دوباره سراغش می آید و قطاری از دور دست ها
به او نزدیک می شود و ... و رمان این چنین پایان می پذیرد .
حال سئوال اصلی من در اینجاست و آن اینکه ربط ماجرای اول  (رابطه و آشنایی او با دختر که خواننده فکر
میکند رمان ، رمانی نیمه عشقی است ) با ماجرای دوم مطرح شده در طول داستان (ورود اسماعیل به جریان
انقلاب ) در چیست ؟
شاید بگوییم که نویسنده خواسته این را برساند که اسماعیل با آشنایی با آن دختر ، تحولی یافته
و عشق زمینی او را به سوی عشق حقیقی سوق داده و در آخر هم که آن نامه ها را آتش  میزند ،
نشان آزادی از بند این زندان زمینی  و پرواز به سوی حقیقت اصلی باشد .
ولی به نظرم رمان حداقل در رساندن این مطلب کمی گنگ است .
البته من خودم شخصا با تصریح کردن به منظور و شعاری نوشتن مخالفم ، ولی روند داستان در این رمان چیز
دیگری را نشان می دهد . حتی اگر بتوان از کنار این موضوع رد شد ، به نظر من ورود ناشیانه نویسنده در
اواسط داستان به مسأله انقلاب _ صرفا با این حرف که یک آیة الله  (امام خمینی (ره)) در نجف
هستند و ..._ به زیبایی و گیرایی رمان لطمه وارد کرده است .
در مورد شخصیت ها ، شخصیت اسماعیل ، طبیعی است ؛ به این معنی که این طور افراد یافت می شوند .
همچنین شخصیت پردازی او هم در طی داستان خوب و مناسب می باشد .
در مورد مادر اسماعیل ، به نظرم  بهتر از این می شد آن را وارد داستان کرد . مادر اسماعیل گاها اندکی
معنویت دارد ولی در اکثر موارد شخصیتی خنثی _ نه در داستان بلکه در مورد خود اسماعیل و رفتار او  _
دارد . به نظرم میشد با آفرینش مادری معنوی تر  _ مثل مادر های سنتی زمان قبل انقلاب _ ارتباط مادر
با اسماعیل را بهتر جا انداخت .
بقیه افراد مثل علی خالدار ، دوستان اسماعیل ، دختر و ... بد نیستند .
در اواخر داستان ، اسماعیل که اندکی سر درگم است ، برای اینکه از این سر درگمی در بیاید
بی مقصد به ایستگاه قطار می رود و بدون دلیل _ فقط به این جهت که اولین قطار به سمت تبریز
است _ یک بلیط قطار می گیرد و به سوی تبریز حرکت می کند . در راه با یک جوان که افکار مارکسیستی
دارد و عاشق رمان های روسی و ... است و در خانه اش عکس های رهبران شوروی و مبارزین قبل انقلاب
مانند خسرو گلسرخی و صمد بهرنگی و چند نفر دیگر را نگه داری می کند ، آشنا می شود .
شاید لازم نبود و به تعبیر بهتر مناسب نبود که با این چاشنی و زمینه سازی ضعیف که شانسی
به سمت تبریز رفته و شانسی با آن جوان آشنا شده ، به نقل و برسی افکار مارکسیستی
برخی جوانان قبل انقلاب که البته در تمام کشور یافت می شدند _ حالا شاید در مناطق آذربایجان بیشتر  _
بپردازد . ضمن اینکه اسماعیل با اینکه دیگر اهل مسجد و کتابخانه شده بود و بانک را به خاطر
شبهه حرام بودن پول آن رها کرده بود ، در مقابل این افکار هیچ واکنشی ندارد و منعی نمی کند .
داستان در برخی از قسمت هایش از زبان اسماعیل به برخی احکام شرعی اشکال می کند که باز
نویسنده ترجیح می دهد که به آنها پاسخی ندهد و از کنار آنها بگذرد . یعنی در داستان ،
اسماعیل جواب این پرسش هایش را نمی گیرد و اثر مهم تری که این مطلب دارد این است که خواننده
هم سردرگم می شود .
در دو سه مورد ، فضا و محیط فیزیکی داستان به یکباره تغیر می کند و مکان و زمان عوض میشود .
بعید میدانم که فن نویسندگی باشد ، شاید اشتباه چاپی بوده چرا که اشتباه املایی و گاها
دستور زبانی در طول داستان دیده می شود .( صفحات 239 ، 240 ، 256 و چند مورد دیگر)
پایان فصل ها خوب تمام شده اند .
گاها و خیلی بیشتر از گاها ! کلمات نامأنوس استفاده شده است که در حال حاضر ، من بعضی
از آنها را تازه دیده بودم و حتی معنی برخی از آنها را در لغت نامه نیز پیدا نکردم .
و به نظرم یکی از اشکالات اصلی این رمان همین استفاده زیاد از کلمات نامأنوس می باشد .
یکی دیگر از اشکالات ، توصیف مثلا یک صحنه با چند جمله پیاپی کوتاه است که عوض اینکه سبکی
جدید باشد ، خوانده را بیشتر خسته می کند .
در آخر اینکه شبیه این رمان که موضوعی درمورد انقلاب دارد ، رمان ارمیای امیرخانی است ولی با اینکه ارمیا
را خیلی وقت پیش خوانده ام ولی به نظرم از این یکی قوی تر است و متن یکدست  تری دارد و موضوع 2 شقه
نشده است ، هر چند بخش ها و شاخه های زیادی مثل این رمان دارد .
این رمان ، رمانی در آن حد که انتظارش را داشتم ، نبود .


88/6/17::: 4:43 ع
نظر()
  
  
نام کتاب : روی ماه خداوند را ببوس
نویسنده : مصطفی مستور
چاپ اول 1379
**********
خداوندی هست ؟ ...
رمان « روی ماه خداوند را ببوس » را قبلا هم خوانده بودم  ، اما این بار خود کتاب روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور
را خریدم و آن را یک بار دیگر یک ضرب در عرض 2 ساعت و 5 دقیقه ( ! ) خواندم .
انصافا این رمان هم مثل سایر آثار مصطفی مستور و صد البته مثل رمان زیبای
« استخوان خوک و دست های جذامی » جذاب و پرمحتوا بود .
اولین نکته ای که در هنگام خواندن رمان از اول تا آخر به ذهن خطور می کند ، فضای
آرام و ساده نوشته است . یعنی اینکه کمتر موقعی است که خواننده خودش را در
 میان متن گم میکند ، هر چند باز یکی دو تا جا هست که خواننده باید یکی دو
پاراگراف بخواند  تا بفهمد این حرف ها مال کدام شخصیت است .
با مقایسه ای ذهنی بین این کتاب و سایر آثار نویسنده بخصوص کتاب « استخوان
خوک و دست های جذامی »
متوجه می شویم که سبک نویسنده در خیلی از جاها
به یک نوع بروز کرده و از برخی تکیه کلام ها و ... تقریبا به طور عینی در هر 2 اثر
 استفاده کرده است .
مثلا نویسنده در هر 2 اثر اصرار به استفاده ازجمله هایی دارد که نشان دهنده
موقعیت و حالتی بی ربط به فضای جاری داستان دارد . مثلا - البته عین مطلب را پیدا
نکردم - 2 شخصیت داستان در ماشین نشسته اند و ناگهان یکی رادیو را روشن
 می کند و رادیو مسابقه 20 سوالی ارد که موضوعش « اره » می باشد یا فرضا
 یکی از شخصیت ها که اعصابش خرد است و ناراحت ، تلویزین را باز می کند
ولی تلویزیون طرز تهیه سس گوجه فرنگی را برای خانم های جوان آموزش می دهد .
نمی دانم چرا نویسنده اصرار برای خلق چنین صحنه ها و فضاهایی دارد ؟
دومین مطلب اینکه وقتی نویسنده ای یک جمله تکیه کلام مانند را ، در یک اثر چند بار
استفاده می کند ، خیلی ملال آور میشود . این جمله که « باطری ساعت تمام
 شده و زمان نامربوطی را نشان می دهد » را مصطفی مستور در 2 اثر شاخصش
یعنی « روی ماه خداوند را ببوس » و « استخوان خوک و دست های جذامی »
فکر کنم بیش از 5 ، 6 بار استفاده کرده و خیلی به چشم می زند .
مصطفی مستور در ما بین داستان 2 اثر شاخصش به موضوع جالبی
 اشاره می کند و آن اینکه ممکن است فردی در اثر علاقه بیش از حد به شخص
دیگری ( جنس مخالف ) ، فقط بخواهد مثلا صدای او را بشنود یا مثلا به
چشم های او خیره شود ، ولی نتواند با او ازدواج کند .
این واقعه در کتاب « استخوان خوک و دست های جذامی » برای شاعر
جوان در مواجهه با سوسن رخ می دهد و در این کتاب هم برای محسن پارسا
در مواجهه با مهتاب پیش می آید .
نمی دانم این اتفاق در عالم واقع رخ می دهد یا نه ؟ ولی موضوع جالبی ! است .
مصطفی مستور به نظر من با 2 کتاب مورد بحث ، نشان داد که نویسنده ای
متعهد ، مومن و وظیفه شناس است ، شاید اثری که این 2 کتاب بر روی خواننده
می گذارد ، هیچ سخنرانی و اتفاقی نتواند ادا کند .
اشاره مناسب به مقام خداوند ، ائمه اطهار علیهم السلام ، حفظ و صیانت
از مقام و شان ائمه در کتاب و تسلط نسبی نویسنده به مباحث
روایی و قرآنی موضوع کتاب ، به نظرم یکی از محسنات نوشته های مصطفی
مستور
است . این کتاب هم مثل بقیه کتاب ها ، با پایانی خوب ، هیجان انگیز
و التهاب آور پایان می پذیرد و شاید مصطفی مستور را بتوان استاد نوشتن
پایان کتاب و پایان هر فصل از کتاب نامید .
 پیام داستان هر چند در متن به آن تصریح نشده ولی به وضوح قابل دریافت است
و این یکی از محاسن دیگر نوشته های مستور می باشد .
شخصیت های داستان هم انصافا خوب پرداخت شده اند ، چیزی کم و کسر نیست
و ربط آنها به هم حالتی تصنعی ندارد . هر شخصیت در مکان و زمان مناسب خود
وارد می شود .
و باز این نکته در مقایسه آثار مستور با بعضی دیگر از نویسنده ها به ذهن می رسد
که اولا پیام و درون مایه و مطلبی که نویسنده ها می خواهند برسانند ، چه قدر با هم 
تفاوت دارد و دوما روش و ابزار آن هم چه قدر متفاوت است .
87.12.7
87/12/16::: 4:20 ع
نظر()
  
  

نام کتاب : بیوتنبیوتن - رضا امیرخانی
نویسنده : رضا امیرخانی
*****************
امروز ، یعنی 5/5/87 ، کار خواندن کتاب « بیوتن » رضا امیرخانی را که مدت ها بود
 دنبالش بودم ، تمام کردم .فکر کنم آخرین اثر امیرخانی باشد .
رمانی به زبان امروزی و مطرح کننده یکی از موضوعات امروز ؛ رمانی که مخلوطی از
موضوعات فرار مغزها ، فرار از خود ، مقایسه جامعه دینی داخل و
خارج از کشور و  حال و روز ایرانیان مقیم خارج از کشور را در قالب یک
ماجرای عاشقانه به  تصویر می کشد .
ارمیا _ شخصیت اصلی داستان _ که هم اسم با شخصیت اصلی رمان اول
امیرخانی _ به نام « ارمیا »‏ _ می باشد ، بازمانده تنهای هم رزمانی است که
همگی اکنون در بهشت زهرا (س) آرمیده اند و او را تک و تنها با کوله باری از خاطرات
جبهه و جنگ و دیدن وقایع بعد از جنگ ، جا گذاشته اند .
فرصت سفر به آمریکا که با دیدن دختری ایرانی _ آرمیتا _ که هم اکنون مقیم
آمریکا است ، برای ارمیا فراهم می شود ، دستمایه اصلی داستان را فراهم
نموده است . فرصتی برای دیدن جامعه فرهنگی آمریکا و یا به قول کتاب :
     سرزمین فرصت ها !
بحث در مورد فرهنگ و به خصوص فرهنگ دینی آمریکا که در این کتاب بیشتر روی آن تاکید شده است ، به نظر من چیزی نیست که بشود با خواندن یک رمان آن را تحلیل کرد ، بحث فرهنگی و دین جامعه آمریکایی را با توجه به این نوع کتاب ها و مطالب رسانه ها ، شاید نتوان به طور صحیح مطرح کرد ، شاید انسان فقط باید برود و ببیند تا تحلیلی درست ارائه دهد .
ولی فعلا بحث ما در مورد این کتاب است . آنچه که بیشتر از هر مطلب دیگری در کتاب روی آن تاکید شده است ، یکی همین مساله دینی است و دیگری اسباب و قضایایی است که نویسنده برای بیان منظور خود ،‏متوسل به آنها شده است .
من چندی قبل که کتاب « طوفان دیگری در راه است » سید مهدی شجاعی را می خواندم هم نوشتم که طریقه انتقال پیام های اخلاقی نویسنده ، خیلی مناسب نیست ، یعنی نویسنده پیام اخلاقی اصلی خود را می خواهد واضح و بی پرده برساند که این به نوع تاثیر گذاری آن _ حداقل به نظر من _ لطمه می زند . در اینجا هم امیرخانی پاره ای از پیام های اخلاقی داستان را که در مورد وضعیت ایرانیان مقیم خارج است ، در قالب زندگی یک دختر ایرانی که حالا یک رقاص دیسکو ریسکو شده است ، رسانده است ، ولی همین پیام های اخلاقی که از زبان همان
دختر  _ که سوزی نام دارد _  به خواننده منتقل می شود ، به نظرم به داستان و روند آن لطمه زده است .
خواننده در این موارد خود را با پیامی واضح و بی پرده رو برو می بیند و این چندان لذت بجش نیست .
موضوعات دیگر از جمله وضعیت دینی آمریکا ، جایگاه ثروت و پول در نزد یک شهروند آمریکایی و روابط بی احساس شهروندان با هم و ... نسبتا
مناسب پرداخت شده اند .
باز روی یک مطلب بیش از حد مانور داده شده است و آن اشاره به مدیران یقه آخوندی بعد از جنگ است که سنگ شهیدان را به سینه می زنند ، ولی فرق پشت خط جبهه با پشت خط راه آهن را تشخیص نمی دهند . خواندن بعضی از قسمت های داستان ، مثل این است که نشسته ای و فیلمی از یک کارگردان مذهبی و انقلابی را می بینی . من در بعضی از قسمت ها ، دقیقا یاد حاج آقای یقه آخوندی فیلم « به نام پدر » می افتادم که باز به نظرم همان ضعف موضوع اول را هم ، اینها به نوعی دارا هستند .
در مورد شخصیت ها ، همین را به گویم که به نظرم همگی در جای خودشان و با توجه به موقعیت خود ، خوب پرداخته شده اند . به خصوص از شخصیت « میان دار » بیشتر خوشم آمد . شخصیت « خشی » هم خیلی زیبا از آب در آمده بود .
مورد آخر هم اینکه ، اضافه شدن قسمت هایی با عنوان : « نویسنده می گوید » در میان متن داستان ، بیشتر از اینکه کمک کند ، روند داستان را کند کرده بود .
ولی با عین این حال ، داستان نوآوری های خوبی را در خودش گنجانده بود .
 5/5/87 - موفق باشید
یا علی


87/6/5::: 10:23 ع
نظر()
  
  

سلامبادبادک باز - خالد حسینی
همونطور که گفته بودم تصمیم دارم نظر نقد مانندی از کتاب هایی که خونده ام رو
براتون بذارم ولی قبلش می خوام چند نکته رو متذکر بشم :
اولا اینکه من یک خواننده تازه کارم و کتاب هایی که خونده ام محدود به چند
تا کتاب می شود برا همین انتظار یک نقد اصولی رو ازم نداشته باشید .
دوما این نظر هایی که در اینجا مطرح خواهد شد  ، نظر شخصی این جانب
می باشد .
سوما چون من این نقد ( ! ) ها را تقریبا بلافاصله بعد از اتمام کتاب نوشته ام
و سعی داشته ام که از یک صفحه معمولی کاغذ بیشتر نباشه ، برا همین خیلی
خلاصه بوده و همچنین چون این متن رو از روی اون کاغذ ها تایپ کرده ام ، شاید
جمله ها کمی پس و پیش باشد .
در آخر امید وارم شما هم با نظرات ارزشمند خودتون منو تو هر چه بهتر کردن
این نقد ها و در نتیجه هر چه پربار تر شدن وبلاگ یاری کنید .
و حالا بریم سر اصل مطلب :
********************
نام کتاب : بادبادک باز
نویسنده : خالد حسینی
مترجم : زیبا گنجی - پریسا سلیمان زاده
***
امیر ، بادبادک باز ، ترسو ، بدون اعتماد به نفس _ البته در داستان _
داستان بادبادک باز ، اسم قشنگی دارد . داستان را هم خوب با اسمش جفت و جور کرده است .متن خوبی _
البته با توجه به ترجمه اش _ دارد
هر چند در 3 ، 4 جا انسان تعجب می کند از مترجم ها ، به خصوص در یک جا که فکر می کنم شخصیت را گم
کرده است .همان طور که از ترجمه پیداست ، نویسنده قلم خوبی دارد ، داستان خسته کننده نیست ،
لا به لای داستان به تاریخ پر فراز و نشیب افغانستان هم اشاره های خوبی دارد .
حسن هزاره ای در خانه ارباب پشتون ، خدمتکار است ، قلم نویسنده لو می دهد که کمی تعصب مذهبی دارد ،
اما خوشحالم که هزاره ای مذهبش _ تشیع _ را هر چند خدمتکار است ، در قلم نویسنده _ که ظاهرا سنی باشد _
خوب نشان داده است .
داستان در نقاط حساسش ، کمی زیاد قلم فرسایی دارد .
باز معلوم است که هوای آمریکا به مذاق نویسنده خوش آمده و در بعضی جاها  _ البته از زبان شخصیت های داستان _
چند جمله ای بار شخصیت های مذهبی افغانستان کرده است .
نویسنده شخصیت های داستان را خوب از آب در آورده است ، شخصیت پردازی امیر _ پسر بابا _ خوب است ،
شخصیت بابا و حسن و علی هم خوبند ، فقط کمی فکر بچه ها از سنشان جلوتر است . بعضی وقت ها بچه ها
طوری صحبت می کنند که یک مرد نمی تواند .
مراسم های سنتی را خوب توصیف کرده که باز در بعضی جاها اضافی توضیح داده است .
ربط دادن شخصیت های داستان را به هم به طرز ماهرانه ای انجام داده است .
توصیف صحنه ها و شخصیت ها هم مناسب است ، بر خلاف بعضی از کتاب ها ، شخصیت ها و مکان ها  مناسب و
به اندازه توصیف شده اند .
در بعضی از جاها و البته در اغلب موارد ، شخصیت اصلی داستان _ امیر _ خیلی سعی دارد که خودش را مقصر براند و
می خواهد که از زیر بار این تقصیر بیرون آید ، هر چند در آخر داستان این اتفاق می افتد ، ولی فکر نمی کنم که به آن
شدت لازم می بود .
ولی به هر صورت داستان خوبی است ، هر چند در بعضی جاها _ به خاطر عرق مذهبی _ انسان عصبانی می شود و
در بعضی جاها هم _ لابد به خاطر عرق انسان دوستی _ ناراحت می شود .
به خواندنش که می ارزید .


87/4/31::: 9:10 ع
نظر()
  
  

سلام دوبارهنقد نقد !
پست قبلی رو که می نوشتم ،  در پایان داستان راجع به مطلبی   
می خواستم چند جمله ای اضافه کنم که نمی دونم واسه چی سیستم
گیر کرد و هر چه قدر خواستم ادامه متن روبفرستم ، نشد که نشد .
واسه همین تو یه پست جداگانه خدمتتون رسیدم .
تصمیم دارم از این به بعد گاها ، نظر  و  به بیان دیگر نقد ابتدایی خودم
  راجع به کتاب هایی( اغلب رمان ) که خونده ام رو براتون بذارم .
این کتاب ها اغلب از کتاب های مطرح در این عرصه هستند . اسم چند
تا از کتاب های مورد نظر بدین قرار است :
آبی تر از گناه  ، چراغ ها را من خاموش می کنم  ، طوفان دیگری
در راه است  ، من او  ، بادبادک باز  ، استخوان های
دوست داشتنی  ، اندکی سایه  ، و ...
برا همین هم می خوام ببینم خوانندگان عزیز هم از این مطلب استقبال
می کنند و یا اصلا ول معطلیم و بریم بچسبیم به کار همیشگی مون ،
می گین کدوم کار ، خب معلومه ! کپی (جوانمردانه ! ) مطالب از
وبلاگ های دیگه  
ضمنا از نظرات و نقد های خوانندگان هم استقبال می کنم و
اگه به نظر شما هم کتابی مناسب میرسد ، دریغ نفرمایید .
پس تا بعد ...
خدانگهدار


87/4/14::: 10:28 ع
نظر()