سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مشخصات مدیروبلاگ
 
عبدالله[19]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
دست خط ... (( همیشه با تو )) پیاده تا عرش ● بندیر ● سجاده ای پر از یاس آیه های انتظار کوهپایه شلمچه تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر خانه طلبگی بوی سیب BOUYE SIB آسمون آبی من مستانه پرتو ایحسب الانسان ان یترک سدی رند یادداشت های من نشانه پری برای پریدن حدیث عشق سنگر کبو ترانه .... تا بام ملکوت آغاز راه در حریم اهل بیت(ع) حقیقت بهائیت پوتین خاکی kalamestan لبخند ایرانی عاشق شو عاشق خدا صمیمانه ... دکل دیدبانی طعم شیرین دو دقیقه نقد مَلَس ..::@@صدای سکوت@@::.. نسیمی از بهشت ... یــاران سیب صبح صور اسرافیل دسته کلید شفاعت خلوت تنهایی مائدة من السماء و خدایی که در این نزدیکیست نـو ر و ز توکای شهر خاموش یک قدم تا پشت خاکریز دختر و پسر خدای که به ما لبخند میزند به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم... عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی ! رویش رهپویان ***ترنم*** یا صاحب الزمان پایگاه اطلاع رسانی فرهنگی شاهد آموزش عربی لیلی با من است ! راز گل سرخ زمزمه طلبه پاسخگو

در برگریز عشق                                  
آنجا که فصل فاصله ها پرسه می زند                                             
آنجا که راز داغ شقایق به سینه هاست
آنجا که سیل بغض سواران منتظر
عمری نشسته است ، 
تا بشکند رسوب غرور هزاره را
در انتظار مرد بهاران نشسته ام ...

برگریز عشق ...


87/10/3::: 12:55 ع
نظر()
  
  
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

***
شعر از وبلاگ شاعر اهل بیت (علیهم السلام) ،
جناب آقای سیدحمیدرضا برقعی می باشد .
 
87/7/26::: 2:21 ص
نظر()
  
  

نام کتاب : بیوتنبیوتن - رضا امیرخانی
نویسنده : رضا امیرخانی
*****************
امروز ، یعنی 5/5/87 ، کار خواندن کتاب « بیوتن » رضا امیرخانی را که مدت ها بود
 دنبالش بودم ، تمام کردم .فکر کنم آخرین اثر امیرخانی باشد .
رمانی به زبان امروزی و مطرح کننده یکی از موضوعات امروز ؛ رمانی که مخلوطی از
موضوعات فرار مغزها ، فرار از خود ، مقایسه جامعه دینی داخل و
خارج از کشور و  حال و روز ایرانیان مقیم خارج از کشور را در قالب یک
ماجرای عاشقانه به  تصویر می کشد .
ارمیا _ شخصیت اصلی داستان _ که هم اسم با شخصیت اصلی رمان اول
امیرخانی _ به نام « ارمیا »‏ _ می باشد ، بازمانده تنهای هم رزمانی است که
همگی اکنون در بهشت زهرا (س) آرمیده اند و او را تک و تنها با کوله باری از خاطرات
جبهه و جنگ و دیدن وقایع بعد از جنگ ، جا گذاشته اند .
فرصت سفر به آمریکا که با دیدن دختری ایرانی _ آرمیتا _ که هم اکنون مقیم
آمریکا است ، برای ارمیا فراهم می شود ، دستمایه اصلی داستان را فراهم
نموده است . فرصتی برای دیدن جامعه فرهنگی آمریکا و یا به قول کتاب :
     سرزمین فرصت ها !
بحث در مورد فرهنگ و به خصوص فرهنگ دینی آمریکا که در این کتاب بیشتر روی آن تاکید شده است ، به نظر من چیزی نیست که بشود با خواندن یک رمان آن را تحلیل کرد ، بحث فرهنگی و دین جامعه آمریکایی را با توجه به این نوع کتاب ها و مطالب رسانه ها ، شاید نتوان به طور صحیح مطرح کرد ، شاید انسان فقط باید برود و ببیند تا تحلیلی درست ارائه دهد .
ولی فعلا بحث ما در مورد این کتاب است . آنچه که بیشتر از هر مطلب دیگری در کتاب روی آن تاکید شده است ، یکی همین مساله دینی است و دیگری اسباب و قضایایی است که نویسنده برای بیان منظور خود ،‏متوسل به آنها شده است .
من چندی قبل که کتاب « طوفان دیگری در راه است » سید مهدی شجاعی را می خواندم هم نوشتم که طریقه انتقال پیام های اخلاقی نویسنده ، خیلی مناسب نیست ، یعنی نویسنده پیام اخلاقی اصلی خود را می خواهد واضح و بی پرده برساند که این به نوع تاثیر گذاری آن _ حداقل به نظر من _ لطمه می زند . در اینجا هم امیرخانی پاره ای از پیام های اخلاقی داستان را که در مورد وضعیت ایرانیان مقیم خارج است ، در قالب زندگی یک دختر ایرانی که حالا یک رقاص دیسکو ریسکو شده است ، رسانده است ، ولی همین پیام های اخلاقی که از زبان همان
دختر  _ که سوزی نام دارد _  به خواننده منتقل می شود ، به نظرم به داستان و روند آن لطمه زده است .
خواننده در این موارد خود را با پیامی واضح و بی پرده رو برو می بیند و این چندان لذت بجش نیست .
موضوعات دیگر از جمله وضعیت دینی آمریکا ، جایگاه ثروت و پول در نزد یک شهروند آمریکایی و روابط بی احساس شهروندان با هم و ... نسبتا
مناسب پرداخت شده اند .
باز روی یک مطلب بیش از حد مانور داده شده است و آن اشاره به مدیران یقه آخوندی بعد از جنگ است که سنگ شهیدان را به سینه می زنند ، ولی فرق پشت خط جبهه با پشت خط راه آهن را تشخیص نمی دهند . خواندن بعضی از قسمت های داستان ، مثل این است که نشسته ای و فیلمی از یک کارگردان مذهبی و انقلابی را می بینی . من در بعضی از قسمت ها ، دقیقا یاد حاج آقای یقه آخوندی فیلم « به نام پدر » می افتادم که باز به نظرم همان ضعف موضوع اول را هم ، اینها به نوعی دارا هستند .
در مورد شخصیت ها ، همین را به گویم که به نظرم همگی در جای خودشان و با توجه به موقعیت خود ، خوب پرداخته شده اند . به خصوص از شخصیت « میان دار » بیشتر خوشم آمد . شخصیت « خشی » هم خیلی زیبا از آب در آمده بود .
مورد آخر هم اینکه ، اضافه شدن قسمت هایی با عنوان : « نویسنده می گوید » در میان متن داستان ، بیشتر از اینکه کمک کند ، روند داستان را کند کرده بود .
ولی با عین این حال ، داستان نوآوری های خوبی را در خودش گنجانده بود .
 5/5/87 - موفق باشید
یا علی


87/6/5::: 10:23 ع
نظر()
  
  

به دنیا آمدی ... ؟
می شناسمت !
می شناسیم !
سالها بود که منتظرت هستم . نه من ، که همه ذره ذره شن های
بیابان ها ، بوته های خار ، دشنه های آخته ،‌خیمه های سوخته ...
اما نه ! می دانم
                        می دانم ... 
هیچ یک از ما تو را به اندازه حلقه های سوزان زنجیر ها و بند های
دست یاغیان خارجی ...
چه می گویم .
یاغی !
خارجی !
سوزاندن تن بس نبود ، عزیز فاطمه را خارجی می خوانید ؟
یاغیش نام می نهید ؟
                                 اینجا با تو چه غریبی می کنند .
***
هنوز در آغوش پدرت هستی ؟ دست در دست او گرفته ای ؟
سرت را به سینه اش چسبانده ای ؟
وقتی لب هایش را بر لبان شیرینت می نهد ، بوی جدت را حس می کنی ؟
اما ...
تو را به جان فاطمه سوگند !
حلقه دستان کوچکت را بر گردنش بگیر که مبادا دیر شود .
***
میلاد امام سجاد (علیه السلام) بر شما مبارک
خواستم میلادیه بنویسم
نتوانستم.
یا علی

یا علی ابن الحسین

 

  

 

 

 

 


 


87/5/16::: 9:7 ع
نظر()
  
  

سلامبادبادک باز - خالد حسینی
همونطور که گفته بودم تصمیم دارم نظر نقد مانندی از کتاب هایی که خونده ام رو
براتون بذارم ولی قبلش می خوام چند نکته رو متذکر بشم :
اولا اینکه من یک خواننده تازه کارم و کتاب هایی که خونده ام محدود به چند
تا کتاب می شود برا همین انتظار یک نقد اصولی رو ازم نداشته باشید .
دوما این نظر هایی که در اینجا مطرح خواهد شد  ، نظر شخصی این جانب
می باشد .
سوما چون من این نقد ( ! ) ها را تقریبا بلافاصله بعد از اتمام کتاب نوشته ام
و سعی داشته ام که از یک صفحه معمولی کاغذ بیشتر نباشه ، برا همین خیلی
خلاصه بوده و همچنین چون این متن رو از روی اون کاغذ ها تایپ کرده ام ، شاید
جمله ها کمی پس و پیش باشد .
در آخر امید وارم شما هم با نظرات ارزشمند خودتون منو تو هر چه بهتر کردن
این نقد ها و در نتیجه هر چه پربار تر شدن وبلاگ یاری کنید .
و حالا بریم سر اصل مطلب :
********************
نام کتاب : بادبادک باز
نویسنده : خالد حسینی
مترجم : زیبا گنجی - پریسا سلیمان زاده
***
امیر ، بادبادک باز ، ترسو ، بدون اعتماد به نفس _ البته در داستان _
داستان بادبادک باز ، اسم قشنگی دارد . داستان را هم خوب با اسمش جفت و جور کرده است .متن خوبی _
البته با توجه به ترجمه اش _ دارد
هر چند در 3 ، 4 جا انسان تعجب می کند از مترجم ها ، به خصوص در یک جا که فکر می کنم شخصیت را گم
کرده است .همان طور که از ترجمه پیداست ، نویسنده قلم خوبی دارد ، داستان خسته کننده نیست ،
لا به لای داستان به تاریخ پر فراز و نشیب افغانستان هم اشاره های خوبی دارد .
حسن هزاره ای در خانه ارباب پشتون ، خدمتکار است ، قلم نویسنده لو می دهد که کمی تعصب مذهبی دارد ،
اما خوشحالم که هزاره ای مذهبش _ تشیع _ را هر چند خدمتکار است ، در قلم نویسنده _ که ظاهرا سنی باشد _
خوب نشان داده است .
داستان در نقاط حساسش ، کمی زیاد قلم فرسایی دارد .
باز معلوم است که هوای آمریکا به مذاق نویسنده خوش آمده و در بعضی جاها  _ البته از زبان شخصیت های داستان _
چند جمله ای بار شخصیت های مذهبی افغانستان کرده است .
نویسنده شخصیت های داستان را خوب از آب در آورده است ، شخصیت پردازی امیر _ پسر بابا _ خوب است ،
شخصیت بابا و حسن و علی هم خوبند ، فقط کمی فکر بچه ها از سنشان جلوتر است . بعضی وقت ها بچه ها
طوری صحبت می کنند که یک مرد نمی تواند .
مراسم های سنتی را خوب توصیف کرده که باز در بعضی جاها اضافی توضیح داده است .
ربط دادن شخصیت های داستان را به هم به طرز ماهرانه ای انجام داده است .
توصیف صحنه ها و شخصیت ها هم مناسب است ، بر خلاف بعضی از کتاب ها ، شخصیت ها و مکان ها  مناسب و
به اندازه توصیف شده اند .
در بعضی از جاها و البته در اغلب موارد ، شخصیت اصلی داستان _ امیر _ خیلی سعی دارد که خودش را مقصر براند و
می خواهد که از زیر بار این تقصیر بیرون آید ، هر چند در آخر داستان این اتفاق می افتد ، ولی فکر نمی کنم که به آن
شدت لازم می بود .
ولی به هر صورت داستان خوبی است ، هر چند در بعضی جاها _ به خاطر عرق مذهبی _ انسان عصبانی می شود و
در بعضی جاها هم _ لابد به خاطر عرق انسان دوستی _ ناراحت می شود .
به خواندنش که می ارزید .


87/4/31::: 9:10 ع
نظر()
  
  

سلام دوبارهنقد نقد !
پست قبلی رو که می نوشتم ،  در پایان داستان راجع به مطلبی   
می خواستم چند جمله ای اضافه کنم که نمی دونم واسه چی سیستم
گیر کرد و هر چه قدر خواستم ادامه متن روبفرستم ، نشد که نشد .
واسه همین تو یه پست جداگانه خدمتتون رسیدم .
تصمیم دارم از این به بعد گاها ، نظر  و  به بیان دیگر نقد ابتدایی خودم
  راجع به کتاب هایی( اغلب رمان ) که خونده ام رو براتون بذارم .
این کتاب ها اغلب از کتاب های مطرح در این عرصه هستند . اسم چند
تا از کتاب های مورد نظر بدین قرار است :
آبی تر از گناه  ، چراغ ها را من خاموش می کنم  ، طوفان دیگری
در راه است  ، من او  ، بادبادک باز  ، استخوان های
دوست داشتنی  ، اندکی سایه  ، و ...
برا همین هم می خوام ببینم خوانندگان عزیز هم از این مطلب استقبال
می کنند و یا اصلا ول معطلیم و بریم بچسبیم به کار همیشگی مون ،
می گین کدوم کار ، خب معلومه ! کپی (جوانمردانه ! ) مطالب از
وبلاگ های دیگه  
ضمنا از نظرات و نقد های خوانندگان هم استقبال می کنم و
اگه به نظر شما هم کتابی مناسب میرسد ، دریغ نفرمایید .
پس تا بعد ...
خدانگهدار


87/4/14::: 10:28 ع
نظر()
  
  

بعله دیگه ... !
   یک زوج 55 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند
بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرند .                                            
   وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند ، یکهو یه فرشته کوچیک خوشگل
جلوشون ظاهر شد و گفت : به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودید
و تمام مدت به همدیگه وفادار بودید ، من برای هر کدوم از شمایه آرزو
بر آورده می کنم.
   زن از خوشحالی پرید بالا و گفت : اوه ! چه عالی ! من می خوام همراه شوهرم
به یه سفر دور دنیا بریم . فرشته چوب جادویش رو تکون داد  و پوف ! دو تا بلیط
درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد .
   حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه . مرد چند لحظه فکرکرد و گفت : خب ...
این خیلی رمانتیکه . ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار تو زندگی آدم پیش
می آد . بنابرین خیلی متاسفم عزیزم ... آرزوی من اینه که یه همسری داشته
باشم که ده سال از من کوچیکتر باشه !
   زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند . ولی آرزو آرزو است و باید بر آورده
بشه . فرشته چوب جادویش رو تکون داد و پوف !
مرد 65 سالش شد !
***
(ضمیمه چار دیواری روزنامه جام جم ، دوشنبه )
***


87/4/12::: 10:35 ع
نظر()
  
  

ما گنه کاریم ؛ آری ؛ جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ؛ کیست ؟

زندگی بی عشق ؛ اگر باشد ؛ همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است ؛ نیست ؟

زندگی بی عشق ؛ اگر باشد ؛ لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست ؛ هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست ؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست ؟ چیست ؟...

قیصر امین پور
***

پیشاپیش ایام شهادت ام ابیها ، فاطمه زهرا (علیها السلام) را به شما تسلیت می گویم .


87/2/29::: 8:23 ع
نظر()
  
  

شقایق گفت : با خنده نه بیمارم ، نه تبدارم 
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه 
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ،  به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود

 نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود - اما -
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرد ریشه اش را و
بسوزاند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت

شقایق


 

 

 
















بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ،

 که  ناگه چشم او
 افتاد بر رویم
بدون لحظه ای تردید، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد

پس از چندی
هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد چه خاکی بر سرم ریزم
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست 

 خودش هم تشنه بود اما !!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد - آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت شیدا
زهم بشکافت
اما !

آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد

"بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل"

ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد

***

شعر نمی دونم از کیه
همین
                                       


87/1/23::: 1:32 ع
نظر()
  
  

به نام ریشه تمام پرسش ها

... و خورشید طلوع کرد ، بی آنکه رسوایی زمین را تخمین زده باشد .مادرم حوا ...
و تو دوشادوش پدرم آدم ، پا به خانه بی سقف خود نهادی .
سرت گرم شد به پرورش برادرهایم - هابیل و قابیل - راستی چه کسی قابیل ما را برادر کش کرد ؟ 
هر چه بود ، آن قدر سرگرم شدی که من و خواهرهایم را از یاد بردی و ما را به مهد کودک
تاریخ سپردی ، بی آنکه سراغی از حال ما گرفته باشی .
ورق بزن ، پرونده تک تک ما را ورق بزن ! جز روزهای سیاه ، جز محرومیت و ظلم ، جز اندوه و آه ، چه
در صحیفه تقدیر ما می یابی؟ خواهر بزرگ هایم در اوایل تاریخ ، پس از تو ، چنان مقهور سرنوشت
شوم خود بودند که زنده به گوری بر تقدیر آنان ، مهر رهایی می زد ، بی آنکه تو بپرسی
« بای ذنب قتلت »
شان خواهران مرا در هیچ نقطه تاریخ ، رعایت شده نخواهی یافت .
از وقتی حکم در دست مردان قرار گرفت ، ما محکوم ماندیم ... محکوم زن بودن خویش !
از قصه های تلخ گذشته ، فاصله می گیرم . می خواهم برایت از همین امروز بنویسم ،
از همین آغاز هزاره سوم زمین . برای همین ، تو را از جاهلیت چهارده قرن پیش و عبوس شدن
چهره مردان ، هنگام شنیدن خبر تولد دختر ، به جاهلیت هزاره سوم و به روزگار تلفیق
جهل و مدرنیته ، فرا می خوانم .
ای اولین مادر !
هرگز فکری به حال دخترانت ، در این عصر کرده بودی ؟ تو نیستی تا پاسخ گو باشی
تمرد انسان را در مقابل حقیقت روشن . همین انسان که خدا بر ناتوانی اش تاکید ها کرده است‏ ،
شاید به ظاهر از یک انقلاب کارگری در غرب ، سرچشمه گرفته باشد ، اما ریشه هایش عمیق تر از
هشت مارس است ، نهضتی را می گویم که به نام حمایت از حقوق زن بر پا شد ، اما ارمغانی جز
پریشانی و ظلمت با خود نیاورد .دیروز نگاه به خواهرانم ، نگاهی ابزاری بود  ،
در قالب سنت و جهالت ها و امروز نگاه به من و دختران امروزت ، نگاهی ابزاری تر است ،
در قالب تمدن و تکنولوژی . من از سرگردانی در طوفان های بی اصل و نسب این تاریخ مکدر ،
به تو پناه می آورم .
فقط به یک سوال من جواب ده !
به من بگو پدر در حق برادرانم چه کرد که آنان جنس غالب شده اند و کوتاهی تو در حق دخترانت
چه بوده که مغلوب شدن ، هماره بر پیشانی تقدیر ما ثبت شده است ؟
جواب نامه را از اینجا بخوانید

87/1/17::: 4:33 ع
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8      >