سلام
من اونقد سرم شلوغه (و احتمالا حالا حالاها شلوغ خواهد بود !) که فکر نکنم به این زودی پست جدیدی اضافه کنم .
فعلا این گلها روداشته باشین ! ( اگه پیشنهادی هم دارین ، تو قسمت نظرات به صورت خصوصی ذکر کنین )
فعلا ...
به نماز بست قامت که نهد به عرش پا را
به خدا علی نبـیــند بـه نـمـــاز جـز خدا را
چـــــو بگفـت نام الله و ادا نمـــود اکــبــر
بگرفت هیــبت حق همه ملک ما ســـوا را
نبود ز سجده خوشتر به خدا قسم علی را
که خـدای می پسـندد به سجـود او دعا را
به نماز آخریـنش چه گذشت من نــدانم
که نـدای دعـوت آمـد شــه ملک لا فتی را
به ندای دعوت حق چو علی بگفت لبیک
بشکافت تـیغ دشمن سـر شاه لا فتـی را
شب تار از این مصیبت به درید سینه اش را
اثــرات این سحر شد همــه جـای آشکـارا
همه اهل بیت عصمت ز سرا برون دویدند
ابـتـــــا و وا علــیّا بنـــمـــوده پر فــضـــــا را
چه گذشت یارب آن دم به دل غمین زینب
چو بدید غرقه در خون سر و روی مرتضی را
***
شعر نمی دونم از کیه
ــ اما چرا
آهنگ شعرهایت تیره
و رنگشان
تلخ است ؟
ــ وقتی که بره ای
آرام و سر به زیر
با پای خود به مسلخ تقدیر ناگزیر
نزدیک می شود
زنگوله اش
چه آهنگی دارد ؟
از : قیصر امین پور
آقا نجفی قوچانی را بیشتر در ایران با کتاب سیاحت غرب می شناسند . سیاحت شرق ، که مجموعه خاطرات این روحانی قدیمی و زندگینامه اوست ،
کمتر دیده و خوانده شده است . در حالی که نسل های جدید ، اگر سری به این کتاب بزنند ، مسحور طنز ، صداقت و صراحت راوی در
نگاه به وقایع و فضای اطرافش خواهند شد . با اینکه کتاب ، شرح سختی ها و تلخ کامی هایی است که این مرد در راه رسیدن به دانش دینی
کشیده است ولی شیطنت و سرزندگی خاص راوی ، متن را شیرین و دوست داشتنی کرده است.
***
قسمتی از متن کتاب :
و در این مدرسه تازه که حجره هامان کنار هم بود ، از میان طاقچه سوراخ کردیم و ریسمانی در آن کشیدیم که یک سر ریسمان ، در حجره رفیق بود
و یک سر در حجره من . وقت خواب ، آن سر ریسمان را رفیق به پا و دست خود می بست و این سر ریسمان را من به دست خود می بستم
که سحر هر کدام که زودتر بیدار شویم دیگری را بدون اینکه صدایی بزنیم ، به توسط همان ریسمان بیدار کنیم که مبادا طلبه ای از صدای ما
بیدار شود و راضی نباشد. تا آنکه ناخوشی حصبه مرا فرا گرفت. بعد از 15-10 روز دوا خوردن و عرق نکردن ، حال یاس از حیات
حاصل شد .طبیب به رفیق باوفا گفت : « اگر امروز و امشب عرق نکند ، کار مشکل می شود » .
رفیق ، شوربای داغی ساخت . گفت :«ولو بی میل هم باشی ، تا می توانی زیاد بخور ، بلکه عرق کنی». ما چند قاشق خوردیم و خوابیدیم.
یک لحاف از خودش بود، روی من انداخت و لحاف دیگری آورد ، او را هم انداخت. دو خرقه داشتیم هر دو را انداخت . گفتم : «نفسم تنگی می کند ،
خفه می شوم» . باز دیدم نمدی دولا کرده ، آن را هم انداخت ، در بین آنکه داد من بلند بود که حالا خفه می شوم ، یک مرتبه خودش را مثل قورباغه
از روی همه اثقال به روی من انداخت ، دست و پای خود را باز کرده به اطراف من . مرا محکم گرفته که نمی توانم تکان بخورم ،
نفس به سینه پیچیده آنچه زور زدم و تلاش کردم که آخوند را دور کنم ، ضعف غالب بود ، زورم نرسید .
آنچه فحش و ناسزا گفتم این احمق لجوج نشنید، گریه گرفت و آنچه التماس و زاری و قسم خوردم که من می میرم ، بگذار بلکه به آسودگی جان بدهم ،
ثمر نکرد . از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد . سر تسلیم به این عزرائیل یزدی به لاعلاجی سپردم و از خود گذشتم .
عرق آمد و آمد ، آمد تا لباس و لحاف زیرین تر گردید. خورده ، خورده ، گرفتگی و تنگی سینه برطرف شد . گفتم آخوند حالا برخیز که من عرق
کردم و از مردن برگشتم .
***
این متن رو به طور غیر مستقیم از ویژه نامه داستان .شماره 53 . مرداد 1389.
از گروه مجلات همشهری ، براتون گذاشتم .
جحی در کودکی شاگرد خیاطی بود . روزی استادش کاسه عسل به دکان برد .
خواست که به کاری رود .گفت درین کاسه زهر است . نخوردی که هلاک شوی ،
گفت من با آن چه کار دارم ؟
چون استاد برفت جحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و
با آن تمام عسل بخورد .
استاد باز آمد ، وصله طلبید . حجی گفت مرا مزن تا راست بگویم .
حالی که غافل شدم ، دزد وصله بربود.من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی ،
گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم . آن زهر که در کاسه بود ،
تمام بخوردم و هنوز زنده ام ، باقی تو دانی !
*** عیدتان مبارک ***